سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنزنوشته ها

عشق لیلی که به سر مجنون افتاد ?عقل از سرش پرید و سر به بیابان گذاشت!چهل و پنج کیلومتری جنوب

 

غربی بیابان کنار خطوط لوله نفت کلبه فقیرانه پیرمرد صحرا نشین سر راهش قرار گرفته بود.

پیرمرد گفت :مجنونی که تنها سر به بیابان گذاشته ای!؟

مجنون گفت : نام دیگرم عاشق است!وجودم همه عشق است!

پیر مرد نگاهی عاقل اندر سفیه به مجنون انداخت و با پوز خند گفت:گرسنگی نکیشیده ای که عاشقی از

یادت برود!

مجنون نگاهی سفیه اندر عاقل(تجاهل العارف)!به پیر مرد انداخت و لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.

مجنون دو روز بود که چیزی نخورده بود و عشق لیلی گرسنگی را ازیادش برده بود! از کاسه محبت سفره

پهن شده پیرمرد در کنار لوله نفت جرعه ای نوشید و رفت.

پیر مرد نگاهی به آیینه کوچکی که در خشت خام جا سازی کرده بود انداخت و با خودش گفت:عشق خام

آدمیزاد شیر خام خورده را خام خام خوراک شیر می کند!

پیرمرد همیشه شیر یارانه ای خود را می پخت و  می خورد و هر وقت فکرهای ناجوری به سرش می زد

دیگر شیر نمی خورد تا گرسنه بماند و فراموش کند. او هیچ فیلم عاشقانه ای ندید و هرگز داستان خر

گمشده جامی را نخواند! و تنها یک بیت از سعدی را حفظ کرده بود و زیر لب زمزمه می کرد:

چنان خشکسالی شد اندر دمشق             که یاران فراموش کردند عشق!

                                       ***               ****              ***

بالا رفتیم شلوغ بود.

پایین آمدیم پلوغ بود.

مخاطب قصه مابوووووق!بود

سر سفره ما به جای نفت دوغ بود!

یکی پرسید این قصه از سر تا تهش راست بود!؟

می گم:په نه په همش دروغ بود!کاسه ات را بیار ماست بگیر?سوسیس و کالباس بگیر?هاچین و واچین یه پاتو برچین!!


ارسال شده در توسط حسین مقدسی نیا