سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنزنوشته ها

 

حافظ اصفهانی

 

جهت تهیه گزارش اجتماعی برای روزنامه به زندان رفتم. در یکی از بندهای زندان پیرمردی با موهای بلند و ریش « فرو هشته به دامن» توجهم را به خودش جلب کرد. تصمیم گرفتم با او مصاحبه کنم. نگهبان، در فولادی را باز کرد و من داخل شدم.

سلام کردم و جواب شنیدم: «سلامی چو بوی خوش آشنایی» از جواب سلامش حدس زدم اهل دل است و باید شاعر باشد. اسمش را پرسیدم گفت: «حافظ اصفهانی» خواستم بپرسم چرا زندانی شده، اما پشیمان شدم، چون سؤالم مسخره بود. می­دانستم که دراین قسمت دزدها و سارقین هستند.

پرسیدم: چی دزدیدی؟

آهی کشید و گفت: هیچی، فقط تهمت می­زنند.

- چه تهمتی بهت زده­اند؟

لبخند تلخی زد و گفت: سرقت ادبی !

- با تعجب پرسیدم: چطور؟

- ماجرایش طولانیه.

اصرار کردم که برایم بگوید.

- بچه که بودم قبل از آنکه به مدرسه بروم شروع به شعر گفتن کردم و چون تمام شعرهایی که سروده بودم مانند اشعار حافظ شیرازی بود، اسم مرا حافظ گذاشتند، سال پیش دیوانی ازاشعارم را با اسم خودم چاپ کردم که بلافاصله مرا گرفتند و به زندان انداختند.

- چه سرگذشت عجیبی داشته­اید. می­شه خواهش کنم یک بیت ازاشعارتان را برایم بخوانید؟!

- چرا که نه؟!

ز دست کوتاه خود زیر بارم              که از بالا بلندان شرمسارم

دِدِ،این بیت که در دیوان حافظ شیرازی هست.

- چه اشکالی دارد که یک شعر را دو نفر بگویند؟ مگر قضیه مندلیف را با لوترمیر نشنیده­ای؟

- خیر جناب حافظ.

- خیلی خب، برایت می­گویم. در همان سال 1869 که مندلیف طرح جدول تناوبی را ارائه داد، یک دانشمند دیگر نیز به نام لوترمیر در آلمان جدولی مشابه جدول مندلیف ارائه داد. لوترمیر نه مندلیف را دیده بود و نه از تحقیقات او خبر داشت،اما حقش ضایع شد، چون مندلیف تنها چند ماه جلوتر طرح جدول را ارائه داده بود، جدول به نام او ثبت شد. حالا این هم شده قضیه من وحافظ شیرازی، اینجا کجا؟ شیراز کجا؟ قرن چهاردهم کجا؟! و قرن هشتم کجا؟ من چه طور می­توانستم از روی دست او کپی کنم؟ تنها گناه من این است که او زودتر از من به دنیا آمده و شعرهای مرا او قبلاً سروده است! دلم به حالش سوخت. پرسیدم: با این روح لطیف شاعرانه چطوری می­تواند در زندان سر کند؟ که با ناراحتی این بیت را خواند؛

ای دل اندر بند زندان از پریشــانی منال

                                     مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

گفتم: ببخشید، اما در دیوان حافظ به جای «زندان» آمده است «ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال» که حافظ عصبانی شد و بر سرم فریاد زد: «این قدر این حافظ شیرازی را به رخ من نکش. تو اصلاً حافظ شناس نه ائی جان من خطا اینجاست.»

گفتم: نه استاد. قصد جسارت نداشتم، می­خواستم بگویم اگر شما چند   کلمه­ای را از هر بیت حافظ تغییر می­دادید و یا این که چند بیت آن را تضمین می­کردید و بقیه ابیات را عوض می­کردید، دیگر کسی نمی­توانست بر شما خرده بگیرد.

دراین موقع صدای شخص دیگری که در گوشه دیگر زندان روی تخت نشسته بود، مرا متوجه خودش کرد.

- آفرین جوان حق با توست. درست مثل همین کاری که من با اشعار عطار کردم. هیچ کس هم نتوانست ایراد بگیرد.

با تعجب پرسیدم: ببخشید شما؟!

- بنده عطار کرمانی هستم!

- ببخشید، اگر شما را به خاطر سرقت ادبی نگرفته­اند، پس اینجا چه کار می­کنید؟

- ماجرایش طولانیه.

اصرار کردم که برایم بگوید.

- چند سال پیش، من در داروخانه خودم نشسته بودم و نسخه می­پیچیدم که فقیری وارد داروخانه شد و از من قرص و آمپول ویتامین مجانی خواست.

من از او پرسیدم: تو چطور می­میری؟!

او هم دست در قفسه داروها برد و یک مشت قرص­های جورواجور برداشت و خورد و گفت: «اینگونه می­میرم» این واقعه بر من تأثیر فراوانی گذاشت. خونش به گردن من افتاد و من مجبور شدم تمام دارایی خود را بفروشم و بین خانواده آن فقیر تقسیم کنم. مدتی سرگردان بودم و از شهری به شهر دیگر و از دیاری به دیار دیگر در سفر بودم و تجربیات فراوان به دست آوردم، اما بالاخره ازاین همه در به دری خسته شدم. دراین موقع عطار کرمانی یک بیت شعر هم خواند:

ترک گفتم به سفر یکبارگی            عــزلتی جویم ازاین آوارگی

قبل از آنکه جناب عطار به صحبت­هایش ادامه دهد، حرفش را قطع کردم و گفتم: «شما که گفتید ابیات عطار را دستکاری کرده و کلماتش را تغییر داده­اید، ولی این بیتی که شما خواندید به همین شکل دراشعار عطار آمده است.» که عطار از دستم عصبانی شد و گفت: «عجب جوانک بی­ادبی هستی، این   فضولی­ها به تو نیامده اصلاً مگر تو بیکاری که رفته­ای هر چه کتاب شعر هست، را حفظ کرده­ای؟»

حافظ به طرفداری از عطار گفت: «همین را بگو پسرک فضول» من هم گفتم: «ببخشید قصد جسارت نداشتم، غرض عرض ادبی بود و دیگر هیچ، راستی جناب عطار شما نگفتید که چطور به هلفدونی افتادید.»

- هیچی یک دعوای ساختگی با سعدی همدانی راه انداختم، او هم از دست من شکایت کرد که من بدون اجازه وارد بوستان او شده­ام و مقداری میوه دزدیده­ام و می­بینی که حالا هم به مراد دل خویش رسیده­ام و اکنون در خدمت دوستان شاعرم هستم.

پرسیدم: «مگر به جز شما، شاعر دیگری هم در زندان هست؟»

- آره خیلی! تقریباً از هر شهری اینجا ما شاعر داریم! خیام تبریزی، کلیم کردستانی، خواجوی تهرانی، مولوی ایلامی، ناصر خسرو اهوازی و ... همه اینجا هستند.

برگشتم و به آنها گفتم: شما هم دلتان خوش است که شاعر هستید، که عطار و حافظ هر دو با هم فی البداهه سرودند:

در نیـابد حال پخته هیچ خام           پس سخن کـوتاه باید والسلام

و دیگر چیزی نگفتند. من هم دیدم که دیگر بی­فایده است که بااین دزدها بخواهم مصاحبه کرده و گزارش تهیه کنم، چون به غیر از شعر دزدی، چیز دیگری دستگیرم نمی­شد.

از عطار و حافظ، خداحافظی کردم و به نگهبان گفتم: «زود باش دراین زندان را باز کن. می­خواهم بیایم بیرون. عجله کن!» نگهبان که گویا شوخی­اش گرفته باشد، گفت: «خب اگر عجله نکنم، چه کارم می­کنی؟»

من هم گفتم:

چنان کوبمت من به گرز گران         که پولاد کــوبند آهنگـــران

- چه جالب شعر هم می­گویی؟ می­شه بفرمایید که افتخار آشنایی با چه کسی را دارم؟! قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: د، تو مرا نمی­شناسی؟ من فردوسی کرمانشاهی هستم. زود باش در را باز کن!

نگهبان قاه قاه خندید و گفت: «نه دیگر مثل اینکه احتیاجی به باز کردن در نباشد. همانجا که هستی بمان.»

و در حالی که از جلوی بند شاعرهای محترم می­گذشت با خود زمزمه    می­کرد:

ای وای بر اسیــری کز یاد رفتــه باشد 

                                       در دام مانده «شاعر» و «نگهبان» رفته باشد

 


ارسال شده در توسط حسین مقدسی نیا