با دلخوری لباس پوشیدم و دست در دست پدر، راه افتادم، پدر به مادر گفته بود که مرا به خاطر اجتماعی شدنم با خودش به مسجد میبرد،اما من خوب میدانستم او برای اینکه تنها نباشد، مرا همراه خودش میبرد. اولین باری بود که با پدر به مجلس عزا میرفتم دفعات قبل همیشه پیش مادرم بودم، اما این بار او نگذاشت که با مادر بروم. گفت : «خجالت نمیکشی! هشت سالته اونوقت میخوایی بیایی بنشینی توی مجلس زنانه»!
رفتن به اینگونه مجالس را دوست نداشتم چون که باید ساکت و بیحرکت مینشستم و چیزی هم نمیگفتم واین حسابی کلافهام میکرد،اما شیرینی مجلس عزا دراین بود که اگر مثل بزرگترها به من چای تعارف نمیکردند، حلوا را حتماً تعارف میکردند. با فکر کردن به شیرینی حلوا تلخی با پدر بودن را از ذهنم دور کردم. قبل از آنکه به خیابان برسیم پدر همان دستورات همیشگی را در مورد بازیگوشی نکردن گوشزد کرد. دستوراتی که همهاش را از بر بودم، ولی پدر لازم میدانست که دوباره یادآوری کند واین بار دستور جدیدی هم اضافه کرد: «تو دیگر بزرگ شدهای وقتی خواستیم برگردیم به پسر عمهات تسلیت بگو» منظور پدر را از تسلیت نفهمیدم منتظر ماندم تا پدر دستورش را به من تفهیم کند. پدر ادامه داد «وقتی که مقابل پسر عمه ناصر رسیدی، بگو غم آخرتان باشد، عمر شما به دنیا باشد. متوجه شدی»؟ چیزی نگفتم. پس معنی تسلیت همین دو جملهای بود که باید حفظ میکردم. ترسیدم به پدر بگویم که رویم نمیشود جلوی پسر عمه ناصراین جملهها را تکرار کنم. همان سلام هم که میگفتم، کلی سرخ میشدم، اما بایداین دو جمله را میگفتم، چون دستور پدر قطعی بود. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که جملهها را فراموش کردم. میدانستم پدر برای اطمینان ازاین که جملات را یاد گرفتهام یا نه، از من خواهد خواست تا آنها را تکرار کنم. قبل ازاینکه او بپرسد، من پیش دستی کردم و پرسیدم: «پدر به پسر عمه ناصر چی بگم؟»
-: مگر گوشات عیبی داره؟ گفتم وقتی رسیدی مقابل پسر عمهات بگو غم آخرتان باشد، عمر شما به دنیا باشد. چند بار هر دو جمله را آهسته زیر لب تکرار کردم. جملات با آنکه زیاد برایم قابل درک نبودند،اما به گوشم آشنا بودند. جرأت نکردم معنیاش را از پدر بپرسم. اگر پیش مادر بودم، حتماً این کار را میکردم، ولی نه مثل اینکه قبلاً این سؤال را از مادر پرسیده بودم. توی مجلس ختم مادر بزرگ بود زنها هنگام رفتن پیش مادرم میآمدند و میگفتند:
«غم آخرتان باشد» از مادر پرسیدم غم آخرتان باشد یعنی چه؟
-: عزیز دلم غم آخرتان باشد یعنی اینکه غم نبینید و هیچ عزیزی از خانواده شما فوت نشود که شما ناراحت و غمگین بشید.
-: اونوقت دیگر هیچ کس از خانواده شما فوت نمیشه؟!
- : نه عزیزم این دعاست! چی بگم تعارفه.
بعد هم آهی کشید و گفت: خدا نصیب گرگ بیابون نکنه داغ عزیز خیلی سخته.
چون دیدم مادر ناراحت شد دیگر سؤال نکردم. وارد مسجد که شدیم پسر عمه ناصر که نزدیک در نشسته بود بلند شد، چند مرد دیگرهم بلند شدند. من خیلی آهسته سلام کردم،اما جوابی نشنیدم. پدر داخل جمعیت، آقا غلام شوهر خالهام را پیدا کرد. کنار آقا غلام نشستیم. روی فرش چند برگه اعلامیه را با فاصله گذاشته بودند. از پدر که مشغول صحبت با آقا غلام بود، پرسیدم: «پدر یکی بردارم» پدر که صحبتش را قطع کرده بودم، با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت: نه! برای پدر چای آوردند، اما به من تعارف نکردند چشمم به پسر عمه ناصر افتاد که نزدیک در نشسته بود. پیراهن مشکی پوشیده و ریش گذاشته بود حتی نمیتوانستم تصور کنم که مقابل پسرعمه، اون جملات را تکرار کنم. فکرش هم آزارم میداد. نگاهم را متوجه فرش کردم و دوباره برگههای اعلامیه را دیدم. برای موشک درست کردن حرف نداشتند. دست دراز کردم تا یکی از آنها را بردارم که ناگهان درد شدیدی روی انگشتانم احساس کردم. پدر با تسبیح محکم روی دستم زده بود. جای دانههای تسبیح روی دستم نقش بست. اشک در چشمم حلقه زد، اما از ترس پدر جرأت نداشتم حتی آخ بگویم. این ضربه تسبیح اخطاری بود که بازیگوشی نکنم. سعی کردم با فکر کردن به شیرینی حلوا درد تسبیح را فراموش کنم. توی دلم دوباره جملاتی را که باید به پسر عمه میگفتم تکرار کردم. تلاش کردم معنیاش را درک کنم. غم آخرتان باشد، یعنی اینکه هیچ عزیزی از خانواده شما فوت نشود که شما غمگین بشوید. وقتی مادر بزرگ مرده بوداین جملات را زنها به مادرم و مردها به داییام میگفتند، اما سال پیش باز هم مادر لباس مشکی پوشید و آن وقتی بود که برادرش مرد. زمانی که داییام مرد، من پیش مادر بودم. زنها باز همان جمله را تکرار میکردند. «غم آخرتان باشد» به نظرم جمله مسخرهای آمد، چون مادر گفته بود همه انسانها میمیرند و ما به خاطر مردن نزدیکانمان غمگین میشویم، پس این جمله مسخره بود. شاید هم من خیلی کوچک بودم که بتوانم معنی آن را بفهمم دوباره فکر کردم اما نه، این جمله درست بود. دایی جان بعد از مرگ مادر بزرگ، همه به او میگفتند «غم آخرتان باشد» واین جمله درست بود، چون تا قبل ازاینکه خودش بمیرد هیچ عزیزی از خانوادهاش فوت نشد. پس معنی جمله این بود که نفر بعدی که فوت میشود، شما باشید. تنها دراین صورت است که شخص غم دیده غم آخرش خواهد بود. سینی حلوا را که از دور دیدم به مغزم استراحت دادم و دست از فکر کردن برداشتم. قبل از آنکه سینی حلوا نزدیک ما برسد پدر دستم را گرفت و بلندم کرد. ما پشت سر مردهای دیگر آرام آرام پیش میرفتیم. هر کس که رو به روی پسر عمهام میرسید، جملهای میگفت. پسر عمه ناصر هم دستش را به سینه میگذاشت و میگفت: «قبول زحمت فرمودید، ممنون از تشریف فرمایی شما» ... پاهایم میلرزیدند، ای کاش میتوانستم خودم را از دست پدر خلاص کنم، اما پدر دستم را محکم گرفته بود. شک نداشتم بیشتر از آنکه به فکر آن باشد تا به پسر عمه ناصر چه بگوید حواسش را جمع من کرده بود، ببیند دستورش را انجام میدهم یا نه. تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده از دستور پدر سرپیچی کنم و چیزی به پسر عمه نگویم. او حتی ممکن بود متوجه من نشود. همانطور که جواب سلامم را نداد اگر هم متوجه میشد انتظار نداشت که من مثل بزرگترها به او تسلیت بگویم. بهترین کار این بود که سکوت کنم. پدر جملهاش را گفت و رد شد و من مقابل پسرعمه رسیدم. نمیدانم چرا ناخودآگاه به صورتش خیره شدم نه قدرت حرکت داشتم و نه اینکه جملهای بگویم. مکثم خیلی طولانی شده بود. پدر نیشگون محکمی از بازویم گرفت. تمام کلمات توی مغزم به هم ریخته بودند. جملات را نمیتوانستم آنگونه که پدر گفته بود ردیف کنم و به زبان بیاورم. کلمات توی کلهام چرخ میزدند: «آخر، شما، عمر، دنیا، باشد، غم...» از همان کلماتی که هنوز در ذهنم مانده بود جملهای سرهم کردم و تحویل پسر عمهام دادم «آخر عمر شما باشد!» پسر عمه خندهاش گرفت،اما پدر مثل لبو سرخ شده بود. گوشم را چنان محکم پیچاند که برای لحظهای احساس کردم کلهام از بدنم جدا شد.