«مترسک شنی» عنوان اثر طنز نویس برجسته ارمنستان «نحقد میسیسیان» است. که بخش اعظم آن توسط نگارنده به فارسی بر گردانده شده و بزودی ترجمه کامل این اثر را برای چاپ به ناشر خواهم سپرد.
معرفی نویسنده:
«نحقد میسیسیان» در 20 دسامبر 1979 در شهر «مانک هاشر» متولد شد. تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس در شهر زادگاه خود ادامه داد و مدرک لیسانس اقتصاد خود را از دانشگاه «یازر» دریافت نمود. اما به جای فعالیتهای اقتصادی و مشاغل دولتی روی به طنز نویسی آورد و در نشریات محلی چندین ستون طنز نوشت که برای وی شهرت و ثروت فراوانی را به همراه آورد. چندی پیش مجموعهای از طنزهای وی در کتابی با عنوان «مترسک شنی» منتشر شد که در یک سال به چاپ چهاردهم رسید. تاکنون هیچ اثری ازاین طنز پرداز شوخ طبع به فارسی برگردانده نشده است. «نگارنده» افتخار دارد ضمن معرفیاین نویسنده طنز پرداز به خوانندگان فارسی زبان برای اولین بار بخشهایی از آثار وی را که ترجمه شده به پیشگاه شما مخاطبان گرامی عرضه میدارد.
زندانی وجـدان [1]
نوشته: نحقد میسیسیان
ترجمه: حسین مقدسینیا
شما وجدان دارید یا ندارید؟ ممکن است بعضیها فکر کنند عجب سؤال مسخرهای همانطور که همه آپاندیس و اسم و آرزو دارند وجدان هم دارند. وجدان که مثل عقل نیست بعضیها داشته باشند و بعضی ها هم نه!
در پاسخ این بعضیها باید گفت درست است که همه انسانها همانطور که آپاندیس و اسم و آرزو دارند وجدان هم دارند. ولی باور کنید خیلی از انسانها همانطور که آپاندیس خود را عمل و اسم شان را فراموش میکنند و آرزویشان را به باد میدهند؛ وجدان خود را عمل میکنند و فراموش میکنند و به باد میدهند.
برای کسانیکه علاقمند هستند بدانند جای دقیق وجدان کجاست باید بگویم وجدان جایی بین قوزک و پاشنه پای چپ است که با یک عمل ساده میتوان آنرا در آورد و دور انداخت! حالا این وجدان که به قاضی درونی معروف است و تنها کارش عذاب دادن انسان است چگونه قضاوت میکند؟!
انسان تا زمانی که دست از پا خطا نکرده است سرو کارش با وجدان نمیافتد. همانطور که تا زمانی که ورزش نکند آپاندیسش اوت نمیکند. اما به محض اینکه مرتکب گناهی شود یا حقی را ناحق کند و خلافی انجام دهد و قانونی را زیر پا بگذارد. بلافاصله دچار تورم وجدان میشود و از سوی وجدان به دادگاه درونی کشیده میشود.
وجدانها معمولاً خودشان وجدان ندارند. به همین دلیل است که همیشه صاحب خود را به اَشَدِ مجازات محکوم و به جبران گناه و پرداخت خسارات و اظهار ندامت مجبور مینمایند. و تا زمانی که فرد نخواهد جبران مافات کندو آب ریخته را به جوی باز گرداند و مقاومت کند. وجدانش مدام او را عذاب روحی میدهد و او را بیرحمانه شکنجه مینماید تا اینکه بالاخره قاتل برود خودش را به پلیس معرفی کند و بگوید که دوستش را داخل رودخانه هول داده است.
پسر به پدرش بگوید پولی را که برای شهریه دانشگاه از وی گرفته بود خرج اتینا کرده و دزدکی سیگار هم میکشد! زن به شوهرش بگوید پیراهن گران قیمتش را باد از روی طناب رخت نبرده بلکه او موقع اتو زدن آنرا سوزانده! و مرد هم برود پیش کشیش و اعتراف کند که چهل مرتبه زنش را کتک زده، ده بار به دوست دخترش دورغ گفته، دوچرخه پسر همسایه را دزدیده و فروخته! تا همه با خیالی راحت و وجدانی آسوده دوباره به زندگی خود ادامه دهند. اما من یک سال است که زندانی وجدانم هستم و هر روز شکنجه میشوم چون جرأت نمیکنم بروم پیش تنها کشیش روستا اعتراف کنم که آنکسی که در مراسم جشن به او ندانسته تنه زد و او را داخل استخر انداخت من بودم؛ صاحب اتومبیلی که جلوی در پارکینگ منزل وی پارک شده بود و کشیش نتوانست خودش را به موقع به مراسم برساند من بودم که جای پارک پیدا نکردم! هنگام مراسم خاکسپاری لئون آن سنگی که به سر کشیش خورد و سرش را شکست من برای دور کردن کلاغها پرتاب کرده بودم!
باور بفرمایید جناب بازپرس این که میگم حقیقته، حقیقت، خیال نکن یه صحبته! توی شناسنامه اسم مخلص را گذاشتهاند «پوریا» ولی همه «پوری» صدام میزنند! شما هم بگید «پوری» خیالی نیست!
چشم میرم سر اصل مطلب ولی اینو قبلش بگم جناب بازپرس من بیگناهم منو اشتباهی گرفتین. اجازه بدین بگم جناب بازپرس من از بچگی تا الان که به سن ازدواج رسیدم عاشق کشتی بودم.
راحتت کنم زندگی من توی کشتی خلاصه شده اگه هم میبینید توی این چند سال کشتی گرفتن هیچی نشدم و مقام و مدالی ندارم فقط به این خاطر بوده که خودم نخواستم! آخه جناب بازپرس توی عالم لوطیگری و تریپ پهلوانی و مرام جوانمردی تا حالا نخواستم پشت هیچکدام از حریفامو به خاک بمالم. راحتت کنم توی مرام من دور از جوانمردیه که آدم بخواد با شکست دادن حریفش پیروز بشه!
چشم روی جفت چشمام میرم سر اصل مطلب. ولی شما اجازه بده من حرفمو بزنم. واقعیتش اینکه من هر روز مثل یه بچه مثبت سرم را میانداختم زیر بغلم و میرفتم سالن کشتی و همانطور هم بر میگشتم تا اینکه یک روز توی راه عطسهام گرفت. همین که سرم را بالا آوردم که عطسه کنم، چشمای قشنگت روز بد نبینه جناب بازپرس! چشمام با دو چشم جادو تلاقی کرد و دلم لرزید و سرم افتاد به دوران از روز بعدش من رفتم توی اردو برای خواستگاری!
برای اینکه سر وزن باشم و روز خواستگاری اندامم متناسب باشه سه روز تمام لب به آبگوشت و کله پاچه و سیرابی نزدم. درد عشق کمر شکنه جناب بازپرس!
ای بابا شما هم چقدر جوشی هستین جناب بازپرس! فدات بشم چه زود عصبانی میشی! من داشتم اصل مطلب را میگفتم البته اگه شما مهلت بدین! آره من روزی که با والده رفتیم خواستگاری، دختره که چای آورد و نگاهم کرد فهمیدم ای دل غافل دختر نه یه دل که صد دل عاشقم شده و دل اونم با منه ولی پدرش میخواست سنگ جلوی پام بندازه، برگشت گفت: اگر خانه و ماشین داشته باشی و دو هزار سکه تمام بهار آزادی از اون طرحهای قدیم مهر دخترم کنی با این وصلت موافقت میکنم! چند روز بعد از بچه محلها شنیدم که بابای دختره قصد داره اونو به خواستگار دیگهای شوهر بده! اینو که شنیدم خون جلو چشمامو گرفت با خودم گفتم هر کی باشه نه تنها پشتش رو به خاک میمالم بلکه پوزهاش (بینیاش) رو هم خاک مالی میکنم. پرس و جو کردم فهمیدم طرف بدل کاره راستش جناب بازپرس اولش جا خوردم چون اون یه قدم از من جلوتر بود و بابت هر بدل کاریی که توی فیلم میکرد کلی دستمزد میگرفت و حسابی هم معروف بود.
جناب بازپرس تو را به خدا اینجوری نیگام نکنین زهره ترک میشم. بابا من قلبم ضعیفه شما اجازه بدین سه سوت میرم سر اصل مطلب.
خدمت آقایی که شما باشین عرض کنم که من اول رفتم که به زبان آدمیزاد با این آدم حرف بزنم. پیش خودم فکر کردم شاید تریپ معرفت گذاشت و میدان را خالی کرد. رفتم بهش گرفتم ببین داداش من کشتی نگرفته خاکتم بیا و قید این دختر رو بزن! نه تنها هیچ رقمه زیر بار نرفت بهم گفت چاییدی!! جناب بازپرس اون خونی که قبلاً گفتم دوباره جلو چشمامو گرفت اول بردمش بار انداز، و کنار دریا کلی براش توضیح دادم که من دلباختهام و دل اون دختر هم با منه برو کنار بذار باد بیاد واین دو کبوتر عاشق رو با خودش ببره!
جناب بازپرس قبول نکرد هیچی با من سرشاخ هم شد. من هم دیدم طرف خیلی پر رو تشریف داره اینه که در یک حرکت غافلگیری بردمش روی پل و انداختمش توی رودخانه! ولی باور کن جناب بازپرس من خودم هم شنا بلد نیستم این بود که گذاشتم غرق بشه!
چه درد سرت بدم جناب بازپرس پس از مرگ و حذف رقیب بدل کارم که در رودخانه غرق شد و همه فکر کردن غرق شدن او حادثه یا خودکشی بوده! من از خوشحالی در پوست خودم گنجایش نداشتم. باور کنید انگار روی سکوی قهرمانی رفته باشم!
برای بار دوم واین بار با خیالی آسوده به خواستگاری صاحبان آن دو چشم جادو رفتم. غافل از اینکه بابای سنگدل یار، سنگ تازهای جلو پام میندازه.
باباش گفت: خانه و ماشین و دوهزار سکه پیشکش هر وقت صاحب شغل آبرومندی شدی بیا دخترم را بهت میدم! باور بفرما جناب بازپرس من با مدرک لیسانس آبیاری گیاهان دریایی که از معتبرترین واحد دانشگاه آزاد گرفتم هفت سال تمام همه جا دنبال کار گشتم ولی آنچه یافت مینشود کار بود! برگشتم به بابای یار گفتم: شما هم نفستان از جای گرم و نرمتان بلند میشه! من گور ندارم که «دو بنده» داشته باشم؛ اول زندگی غیر از مرام ورزشکاری و تن سالم چیز دیگهای ندارم انشاءا... برنامههای ضربتی اشتغالزایی که عملی بشه و پارتی هم جورشه من هم سر کار میرم!
باباش پوزخندی زد و گفت: بااین وعدههای مسؤولین آبی گرم نمیشه برو خدا روزیتو جای دیگهای حواله کنه زود از جلو چشمام خفه شو!!
چه دردسرت بدم جناب بازپرس مخلص کلوم اینکه منم بی خیال دختره شدم ولی شما تصور نکنین که کار راحتی بود.این شکست عشقی بدجور روحیهام رو تضعیف کرد. طوری به هم ریخته بودم که به جان شما اگه ورزشکار نبودم الان معتاد شده بودم و مثل بقیه جوانهای فارغ التحصیل افسرده و بی کار و نا امید و شکست عشقی خورده تزریقات میکردم! چه بسا اگه تست دوپینگ هم میدادم اچ ای وی (H.I.V)ام هم مثبت میشد!
به جان جناب بازپرس سه روز طول کشید تا من عشق اون دختر رو فراموش کردم و به زندگی عادی برگشتم. هر چند نه خانه، نه کار و نه ماشین داشتم ولی ازاینکه هنوز میتونستم سالن کشتی برم خوشحالی زائدالوصفی بهم دست داد.
مثل سابق سرم رو مینداختم زیر بغلم و میرفتم سالن کشتی و بر میگشتم. تااینکه یک روز دوباره توی راه عطسهام گرفت.همین که سرم را بالا آوردم که عطسه کنم، دیدم از اون بالا کفتر میآید و یه دانه دختر از پشت پنجره به من نیگا میکنه!
جناب بازپرس تو رو خدا بیا بزن تو گوش من ولی اینجوری موهای سر تو نکن، شما که تا اینجا رو گوش دادی دو دقیقه دیگه هم دندان سر اون جیگر صاحب مرده بذاری اصل مطلب رو هم میگم!
این که میگم حقیقته جناب بازپرس باور کن، خیال نکن یه صحبته! همان بار اول که نگاهم با نگاه دختر پشت پنجره تلاقی کرد عاشق شدم! باور کنین این که میگن عشق در یه نگاهه حقیقت محضه! ملتفتید که یه نگاه هم حلاله! من فقط دختر پشت پنجره رو یه نگاه سیر کردم! حتی پلک هم نزدم! یادم نیست ده دقیقه بود، بیست دقیقه بود یا بیشتر که یهو دستی محکم از پشت رو شانهام و دست بعدی هم محکم بیخ گوشم خورد و صورتم رو سرخ کرد و به دنبالش صدای کلفت مردانهای بهم نهیب زد «غربیلک نیگا بد به آبجی ما میکنی نفله؟ میکشمت»!! همین که برگشتم و آن هیبت مردانه رو دیدم توی دلم خالی شد و رنگ صورتم شد عینه هو گچ دیوار!
دختر از پشت پنجره داد زد : قیصر ولش کن گناه داره بیچاره! اما برادر نامردش منو خرکش کرد و با خودش برد! با آنکه ورزشکار بودم ولی جناب بازپرس از ترس بیهوش شدم! چشم که باز کردم خودم رو داخل مغازه قفل سازی دیدم و قیصر بالای سرم بود با یک کلید نوک تیز توی دستش! گفت: نمیکشمت فقط بااین کلید میخوام اون جفت چشای بی حیاتو قفل کنم که دیگه چشم چرانی نکنی!!
خیلی بی انصافی بود جناب بازپرس من بدون اینکه جنایتی کرده باشم داشتم مکافات میشدم. اون هم فقط به خاطر یه نگاه حلال طولانی!
میخواستم با اجرای تمیز یه فن کشتی خودم رو از وضعیت بحرانی خارج کنم. دور و برم پر از قفل بود و قیصر هم کلید به دست رو بروم! فنی که به ذهنم آمد قفل و قیصر بود! با قفل، قیصر رو کشتم یعنی به جان بچهات نمیخواستم بکشمش جناب بازپرس وقتی فهمیدم تصمیمش برای کور کردن من جدیه منم یه قفل برداشتم و محکم اون جوری که دلت بگیره کوبیدم فرق سرش و بعد فرار کردم!
فردای آن روز در صفحه حوادث روزنامه نوشته بودند «دزدان ناشناس هنگام سرقت از یک مغازه قفل فروشی با صاحب مغازه درگیر شدند و وی را به قتل رساندند اما خوشبختانه موفق به باز کردن قفل گاو صندوق نشده و متواری گشتهاند. جستجوی خانه به خانه پلیس هنوز ادامه دارد!!»
جناب بازپرس من خیلی خوش شانس هستم که در هیچ یک از دو قتل غیر عمدی که مرتکب شدم شاهدی نداشتم و کسی هم به من مظنون نشد. تصمیم گرفتم با دسته گل به دیدن دختر پشت پنجره برم. هم برای عرض تسلیت و هم امر مبارک خواستگاری ولی با بیکاری مفرطی که دچارش بودم پول خرید چند شاخه گل رو هم نداشتم! همینطور توی پارک قدم میزدم و به فکر راه حلی برای تهیه گل بودم که یه دفعه معجزهای اتفاق افتاد! در جریان هستید که اتفاق خودش نمیافته مگه اینکه خدا بخواد! دیدم یه دسته گل چیده شده همینطوری روی چمنها افتاده ولی از بدشانسی من همین که وسوسه شدم گلها رو بردارم مأمورین حفاظت از محیط زیست پارکهای درون شهری ریختن سرم و دستگیرم کردن !
باور کن جناب بازپرس من اون گلها رو نچیدم! من با روحیه حساس و شاداب و ورزشکاری اصلاً شهامت این کار رو ندارم! به جان بچهات جناب بازپرس من گلها رو نچیدم منواشتباه گرفتین!
حافظ اصفهانی
جهت تهیه گزارش اجتماعی برای روزنامه به زندان رفتم. در یکی از بندهای زندان پیرمردی با موهای بلند و ریش « فرو هشته به دامن» توجهم را به خودش جلب کرد. تصمیم گرفتم با او مصاحبه کنم. نگهبان، در فولادی را باز کرد و من داخل شدم.
سلام کردم و جواب شنیدم: «سلامی چو بوی خوش آشنایی» از جواب سلامش حدس زدم اهل دل است و باید شاعر باشد. اسمش را پرسیدم گفت: «حافظ اصفهانی» خواستم بپرسم چرا زندانی شده، اما پشیمان شدم، چون سؤالم مسخره بود. میدانستم که دراین قسمت دزدها و سارقین هستند.
پرسیدم: چی دزدیدی؟
آهی کشید و گفت: هیچی، فقط تهمت میزنند.
- چه تهمتی بهت زدهاند؟
لبخند تلخی زد و گفت: سرقت ادبی !
- با تعجب پرسیدم: چطور؟
- ماجرایش طولانیه.
اصرار کردم که برایم بگوید.
- بچه که بودم قبل از آنکه به مدرسه بروم شروع به شعر گفتن کردم و چون تمام شعرهایی که سروده بودم مانند اشعار حافظ شیرازی بود، اسم مرا حافظ گذاشتند، سال پیش دیوانی ازاشعارم را با اسم خودم چاپ کردم که بلافاصله مرا گرفتند و به زندان انداختند.
- چه سرگذشت عجیبی داشتهاید. میشه خواهش کنم یک بیت ازاشعارتان را برایم بخوانید؟!
- چرا که نه؟!
ز دست کوتاه خود زیر بارم که از بالا بلندان شرمسارم
دِدِ،این بیت که در دیوان حافظ شیرازی هست.
- چه اشکالی دارد که یک شعر را دو نفر بگویند؟ مگر قضیه مندلیف را با لوترمیر نشنیدهای؟
- خیر جناب حافظ.
- خیلی خب، برایت میگویم. در همان سال 1869 که مندلیف طرح جدول تناوبی را ارائه داد، یک دانشمند دیگر نیز به نام لوترمیر در آلمان جدولی مشابه جدول مندلیف ارائه داد. لوترمیر نه مندلیف را دیده بود و نه از تحقیقات او خبر داشت،اما حقش ضایع شد، چون مندلیف تنها چند ماه جلوتر طرح جدول را ارائه داده بود، جدول به نام او ثبت شد. حالا این هم شده قضیه من وحافظ شیرازی، اینجا کجا؟ شیراز کجا؟ قرن چهاردهم کجا؟! و قرن هشتم کجا؟ من چه طور میتوانستم از روی دست او کپی کنم؟ تنها گناه من این است که او زودتر از من به دنیا آمده و شعرهای مرا او قبلاً سروده است! دلم به حالش سوخت. پرسیدم: با این روح لطیف شاعرانه چطوری میتواند در زندان سر کند؟ که با ناراحتی این بیت را خواند؛
ای دل اندر بند زندان از پریشــانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
گفتم: ببخشید، اما در دیوان حافظ به جای «زندان» آمده است «ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال» که حافظ عصبانی شد و بر سرم فریاد زد: «این قدر این حافظ شیرازی را به رخ من نکش. تو اصلاً حافظ شناس نه ائی جان من خطا اینجاست.»
گفتم: نه استاد. قصد جسارت نداشتم، میخواستم بگویم اگر شما چند کلمهای را از هر بیت حافظ تغییر میدادید و یا این که چند بیت آن را تضمین میکردید و بقیه ابیات را عوض میکردید، دیگر کسی نمیتوانست بر شما خرده بگیرد.
دراین موقع صدای شخص دیگری که در گوشه دیگر زندان روی تخت نشسته بود، مرا متوجه خودش کرد.
- آفرین جوان حق با توست. درست مثل همین کاری که من با اشعار عطار کردم. هیچ کس هم نتوانست ایراد بگیرد.
با تعجب پرسیدم: ببخشید شما؟!
- بنده عطار کرمانی هستم!
- ببخشید، اگر شما را به خاطر سرقت ادبی نگرفتهاند، پس اینجا چه کار میکنید؟
- ماجرایش طولانیه.
اصرار کردم که برایم بگوید.
- چند سال پیش، من در داروخانه خودم نشسته بودم و نسخه میپیچیدم که فقیری وارد داروخانه شد و از من قرص و آمپول ویتامین مجانی خواست.
من از او پرسیدم: تو چطور میمیری؟!
او هم دست در قفسه داروها برد و یک مشت قرصهای جورواجور برداشت و خورد و گفت: «اینگونه میمیرم» این واقعه بر من تأثیر فراوانی گذاشت. خونش به گردن من افتاد و من مجبور شدم تمام دارایی خود را بفروشم و بین خانواده آن فقیر تقسیم کنم. مدتی سرگردان بودم و از شهری به شهر دیگر و از دیاری به دیار دیگر در سفر بودم و تجربیات فراوان به دست آوردم، اما بالاخره ازاین همه در به دری خسته شدم. دراین موقع عطار کرمانی یک بیت شعر هم خواند:
ترک گفتم به سفر یکبارگی عــزلتی جویم ازاین آوارگی
قبل از آنکه جناب عطار به صحبتهایش ادامه دهد، حرفش را قطع کردم و گفتم: «شما که گفتید ابیات عطار را دستکاری کرده و کلماتش را تغییر دادهاید، ولی این بیتی که شما خواندید به همین شکل دراشعار عطار آمده است.» که عطار از دستم عصبانی شد و گفت: «عجب جوانک بیادبی هستی، این فضولیها به تو نیامده اصلاً مگر تو بیکاری که رفتهای هر چه کتاب شعر هست، را حفظ کردهای؟»
حافظ به طرفداری از عطار گفت: «همین را بگو پسرک فضول» من هم گفتم: «ببخشید قصد جسارت نداشتم، غرض عرض ادبی بود و دیگر هیچ، راستی جناب عطار شما نگفتید که چطور به هلفدونی افتادید.»
- هیچی یک دعوای ساختگی با سعدی همدانی راه انداختم، او هم از دست من شکایت کرد که من بدون اجازه وارد بوستان او شدهام و مقداری میوه دزدیدهام و میبینی که حالا هم به مراد دل خویش رسیدهام و اکنون در خدمت دوستان شاعرم هستم.
پرسیدم: «مگر به جز شما، شاعر دیگری هم در زندان هست؟»
- آره خیلی! تقریباً از هر شهری اینجا ما شاعر داریم! خیام تبریزی، کلیم کردستانی، خواجوی تهرانی، مولوی ایلامی، ناصر خسرو اهوازی و ... همه اینجا هستند.
برگشتم و به آنها گفتم: شما هم دلتان خوش است که شاعر هستید، که عطار و حافظ هر دو با هم فی البداهه سرودند:
در نیـابد حال پخته هیچ خام پس سخن کـوتاه باید والسلام
و دیگر چیزی نگفتند. من هم دیدم که دیگر بیفایده است که بااین دزدها بخواهم مصاحبه کرده و گزارش تهیه کنم، چون به غیر از شعر دزدی، چیز دیگری دستگیرم نمیشد.
از عطار و حافظ، خداحافظی کردم و به نگهبان گفتم: «زود باش دراین زندان را باز کن. میخواهم بیایم بیرون. عجله کن!» نگهبان که گویا شوخیاش گرفته باشد، گفت: «خب اگر عجله نکنم، چه کارم میکنی؟»
من هم گفتم:
چنان کوبمت من به گرز گران که پولاد کــوبند آهنگـــران
- چه جالب شعر هم میگویی؟ میشه بفرمایید که افتخار آشنایی با چه کسی را دارم؟! قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: د، تو مرا نمیشناسی؟ من فردوسی کرمانشاهی هستم. زود باش در را باز کن!
نگهبان قاه قاه خندید و گفت: «نه دیگر مثل اینکه احتیاجی به باز کردن در نباشد. همانجا که هستی بمان.»
و در حالی که از جلوی بند شاعرهای محترم میگذشت با خود زمزمه میکرد:
ای وای بر اسیــری کز یاد رفتــه باشد
در دام مانده «شاعر» و «نگهبان» رفته باشد
با دلخوری لباس پوشیدم و دست در دست پدر، راه افتادم، پدر به مادر گفته بود که مرا به خاطر اجتماعی شدنم با خودش به مسجد میبرد،اما من خوب میدانستم او برای اینکه تنها نباشد، مرا همراه خودش میبرد. اولین باری بود که با پدر به مجلس عزا میرفتم دفعات قبل همیشه پیش مادرم بودم، اما این بار او نگذاشت که با مادر بروم. گفت : «خجالت نمیکشی! هشت سالته اونوقت میخوایی بیایی بنشینی توی مجلس زنانه»!
رفتن به اینگونه مجالس را دوست نداشتم چون که باید ساکت و بیحرکت مینشستم و چیزی هم نمیگفتم واین حسابی کلافهام میکرد،اما شیرینی مجلس عزا دراین بود که اگر مثل بزرگترها به من چای تعارف نمیکردند، حلوا را حتماً تعارف میکردند. با فکر کردن به شیرینی حلوا تلخی با پدر بودن را از ذهنم دور کردم. قبل از آنکه به خیابان برسیم پدر همان دستورات همیشگی را در مورد بازیگوشی نکردن گوشزد کرد. دستوراتی که همهاش را از بر بودم، ولی پدر لازم میدانست که دوباره یادآوری کند واین بار دستور جدیدی هم اضافه کرد: «تو دیگر بزرگ شدهای وقتی خواستیم برگردیم به پسر عمهات تسلیت بگو» منظور پدر را از تسلیت نفهمیدم منتظر ماندم تا پدر دستورش را به من تفهیم کند. پدر ادامه داد «وقتی که مقابل پسر عمه ناصر رسیدی، بگو غم آخرتان باشد، عمر شما به دنیا باشد. متوجه شدی»؟ چیزی نگفتم. پس معنی تسلیت همین دو جملهای بود که باید حفظ میکردم. ترسیدم به پدر بگویم که رویم نمیشود جلوی پسر عمه ناصراین جملهها را تکرار کنم. همان سلام هم که میگفتم، کلی سرخ میشدم، اما بایداین دو جمله را میگفتم، چون دستور پدر قطعی بود. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که جملهها را فراموش کردم. میدانستم پدر برای اطمینان ازاین که جملات را یاد گرفتهام یا نه، از من خواهد خواست تا آنها را تکرار کنم. قبل ازاینکه او بپرسد، من پیش دستی کردم و پرسیدم: «پدر به پسر عمه ناصر چی بگم؟»
-: مگر گوشات عیبی داره؟ گفتم وقتی رسیدی مقابل پسر عمهات بگو غم آخرتان باشد، عمر شما به دنیا باشد. چند بار هر دو جمله را آهسته زیر لب تکرار کردم. جملات با آنکه زیاد برایم قابل درک نبودند،اما به گوشم آشنا بودند. جرأت نکردم معنیاش را از پدر بپرسم. اگر پیش مادر بودم، حتماً این کار را میکردم، ولی نه مثل اینکه قبلاً این سؤال را از مادر پرسیده بودم. توی مجلس ختم مادر بزرگ بود زنها هنگام رفتن پیش مادرم میآمدند و میگفتند:
«غم آخرتان باشد» از مادر پرسیدم غم آخرتان باشد یعنی چه؟
-: عزیز دلم غم آخرتان باشد یعنی اینکه غم نبینید و هیچ عزیزی از خانواده شما فوت نشود که شما ناراحت و غمگین بشید.
-: اونوقت دیگر هیچ کس از خانواده شما فوت نمیشه؟!
- : نه عزیزم این دعاست! چی بگم تعارفه.
بعد هم آهی کشید و گفت: خدا نصیب گرگ بیابون نکنه داغ عزیز خیلی سخته.
چون دیدم مادر ناراحت شد دیگر سؤال نکردم. وارد مسجد که شدیم پسر عمه ناصر که نزدیک در نشسته بود بلند شد، چند مرد دیگرهم بلند شدند. من خیلی آهسته سلام کردم،اما جوابی نشنیدم. پدر داخل جمعیت، آقا غلام شوهر خالهام را پیدا کرد. کنار آقا غلام نشستیم. روی فرش چند برگه اعلامیه را با فاصله گذاشته بودند. از پدر که مشغول صحبت با آقا غلام بود، پرسیدم: «پدر یکی بردارم» پدر که صحبتش را قطع کرده بودم، با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت: نه! برای پدر چای آوردند، اما به من تعارف نکردند چشمم به پسر عمه ناصر افتاد که نزدیک در نشسته بود. پیراهن مشکی پوشیده و ریش گذاشته بود حتی نمیتوانستم تصور کنم که مقابل پسرعمه، اون جملات را تکرار کنم. فکرش هم آزارم میداد. نگاهم را متوجه فرش کردم و دوباره برگههای اعلامیه را دیدم. برای موشک درست کردن حرف نداشتند. دست دراز کردم تا یکی از آنها را بردارم که ناگهان درد شدیدی روی انگشتانم احساس کردم. پدر با تسبیح محکم روی دستم زده بود. جای دانههای تسبیح روی دستم نقش بست. اشک در چشمم حلقه زد، اما از ترس پدر جرأت نداشتم حتی آخ بگویم. این ضربه تسبیح اخطاری بود که بازیگوشی نکنم. سعی کردم با فکر کردن به شیرینی حلوا درد تسبیح را فراموش کنم. توی دلم دوباره جملاتی را که باید به پسر عمه میگفتم تکرار کردم. تلاش کردم معنیاش را درک کنم. غم آخرتان باشد، یعنی اینکه هیچ عزیزی از خانواده شما فوت نشود که شما غمگین بشوید. وقتی مادر بزرگ مرده بوداین جملات را زنها به مادرم و مردها به داییام میگفتند، اما سال پیش باز هم مادر لباس مشکی پوشید و آن وقتی بود که برادرش مرد. زمانی که داییام مرد، من پیش مادر بودم. زنها باز همان جمله را تکرار میکردند. «غم آخرتان باشد» به نظرم جمله مسخرهای آمد، چون مادر گفته بود همه انسانها میمیرند و ما به خاطر مردن نزدیکانمان غمگین میشویم، پس این جمله مسخره بود. شاید هم من خیلی کوچک بودم که بتوانم معنی آن را بفهمم دوباره فکر کردم اما نه، این جمله درست بود. دایی جان بعد از مرگ مادر بزرگ، همه به او میگفتند «غم آخرتان باشد» واین جمله درست بود، چون تا قبل ازاینکه خودش بمیرد هیچ عزیزی از خانوادهاش فوت نشد. پس معنی جمله این بود که نفر بعدی که فوت میشود، شما باشید. تنها دراین صورت است که شخص غم دیده غم آخرش خواهد بود. سینی حلوا را که از دور دیدم به مغزم استراحت دادم و دست از فکر کردن برداشتم. قبل از آنکه سینی حلوا نزدیک ما برسد پدر دستم را گرفت و بلندم کرد. ما پشت سر مردهای دیگر آرام آرام پیش میرفتیم. هر کس که رو به روی پسر عمهام میرسید، جملهای میگفت. پسر عمه ناصر هم دستش را به سینه میگذاشت و میگفت: «قبول زحمت فرمودید، ممنون از تشریف فرمایی شما» ... پاهایم میلرزیدند، ای کاش میتوانستم خودم را از دست پدر خلاص کنم، اما پدر دستم را محکم گرفته بود. شک نداشتم بیشتر از آنکه به فکر آن باشد تا به پسر عمه ناصر چه بگوید حواسش را جمع من کرده بود، ببیند دستورش را انجام میدهم یا نه. تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده از دستور پدر سرپیچی کنم و چیزی به پسر عمه نگویم. او حتی ممکن بود متوجه من نشود. همانطور که جواب سلامم را نداد اگر هم متوجه میشد انتظار نداشت که من مثل بزرگترها به او تسلیت بگویم. بهترین کار این بود که سکوت کنم. پدر جملهاش را گفت و رد شد و من مقابل پسرعمه رسیدم. نمیدانم چرا ناخودآگاه به صورتش خیره شدم نه قدرت حرکت داشتم و نه اینکه جملهای بگویم. مکثم خیلی طولانی شده بود. پدر نیشگون محکمی از بازویم گرفت. تمام کلمات توی مغزم به هم ریخته بودند. جملات را نمیتوانستم آنگونه که پدر گفته بود ردیف کنم و به زبان بیاورم. کلمات توی کلهام چرخ میزدند: «آخر، شما، عمر، دنیا، باشد، غم...» از همان کلماتی که هنوز در ذهنم مانده بود جملهای سرهم کردم و تحویل پسر عمهام دادم «آخر عمر شما باشد!» پسر عمه خندهاش گرفت،اما پدر مثل لبو سرخ شده بود. گوشم را چنان محکم پیچاند که برای لحظهای احساس کردم کلهام از بدنم جدا شد.